تادل من ز دست من بستدی


سر بسر ای نگار دیگر شدی

چاره و راه خویش گم کرده ام


تا تو مرا به راه پیش آمدی

من زهمه جهان دلی داشتم


آمدی وز دست من بستدی

دل به تو دادم و دلت نستدم


مردم دیدی تو بدین بی بدی

گویی بیدلی و با من دو دل


لاجرم ای صنم به کام خودی

جان ودل من آن خواجه ست و تو


چنگ به چیز خواجه اندر زدی

عالم فضل و علم خواجه عمید


حامد بن محمد المهتدی

آن که همه درفشد از روی او


رادی و فضل و فره ایزدی

ای همه حری و همه مردمی


وی همه رادی و همه بخردی

رادی را تو اول و آخری


حری را تو ضظغ و ابجدی

باخبر از فنون فضل وادب


هست به پیش تو کم از مبتدی

وقت کفایت ار چه کافی کسیست


گوید کاستاد چومن صد شد ی

موبد اگر امام دانش بود


توبه همه طریقها موبدی

سایل اگر چه جان بخواهد زتو


بدهی و همچنین بدی تا بدی

باشد اگر صد هنری مرد، تو


پیشتر و بیشتر از هر صدی

تو زهمه جهان به پیشی و نام


همچو ز جمع روزهاشنبدی

تا شبهی نیاید از آبنوس


همچو ز دار پرنیان تربدی

گنبد بر شده فرود تو باد


همچو بهشت از زبر گنبدی

عید مبارکست می خواه از آن


کز رخ اوبه لب همی گل چدی

گشته ز رنگ سبزه و ارغوان


باغ و چمن زمردی و بسدی

چشم مخالف را بیاژن به تیر


چون کف یاران که به زر آژدی